پیغام من به خدا
#تولیدی #به_قلم_خودم #دلنوشته در سکوت و تاریکی شب،بغضم فریادی کشید…صدایش در گوشم پیچید…نمیدانم فریاد این بغض گلو گیرم به خدا رسید یا نه؟ نکند در آسمان اول راهش را بستند؟….این بغض پیغام من به خدا بود..آشفته ام..باید کاری کنم…اما چه کار؟؟باید به ملائک التماس کنم تا اجازه ورود بدهند…اما نه…آنها وظیفه شناس و فرمانبردار هستند..با التماس نمیشود…..بغضم را باز کردم..چند قطره اشک که در روضه اربابم حسین جمع کرده بودم به آنها دادم..ملائک با دیدن این مروارید های درخشان همگی گریستند…باز هم ارباب گره کار را باز کرد…از این طبقه گذشتم..اما دل نگران بودم تا آسمان هفتم چه کنم؟در این لحظه ملکی سمت من آمد…گفت من فطرسم..آمده ام تا آسمان هفتم همراهیت کنم…آنقدر خوشحال بودم که علت کارش را نپرسیدم…فطرس ملک در آسمان هفتم از من جدا شد.اما لحظه آخر گفت…من آزاد شده ی حسینم…این را گفت و اشک ریزان از من جدا شد..باز هم ارباب……در دلم آشوبی به پا بود..چگونه این پیغام را به خدا بدهم…آیا اجازه حضور در محضرش را می دهد یا نه؟بی اختیار صدایش زدم…ای خدای توابین…احساس کردم میتوانم لبیک های خدا را بشنوم…باورم نمیشد من شنیدم…دو بار فرمود لبیک لبیک….چه نوای دلنشینی.کاش این دیدار پایانی نداشته باشد..بیاد پیغامم افتادم…اما زبانم توان حرکت کردن را نداشت.. الفاظ هم محو تماشای رب العالمین بودند….دوباره بغضم را باز کردم..بغضم فریاد زد…..الهی…بحق حسین…اللهم عجل الولیک الفرج